...این یادداشت ها را برای تو می نویسم

متن مرتبط با «بارون» در سایت ...این یادداشت ها را برای تو می نویسم نوشته شده است

امروز بارون بارید

  • عکس مون رو فرستاد برام... گفت ببین چه عکس قشنگیه! یاد صبح افتادم که با چه عذابی پنج و نیم بیدار شدم، چشم باز نکرده آنچنان فشارم افتاد که ملک الموت رو ملاقات کردم =)) صدام در نمی اومد کمک بخوام.. نمی دونم تاحالا فشار تون افتاده یا نه ولی به نظرم بدترین حس دنیاست.. به زورفتم آشپزخونه یه چیز شیرین خوردم.. خلاصه تا حالم جا بیاد دوباره آماده بشم کلی دیرم شد =)) به هر بدبختی ای بود، با همون حال و حالت تهوع و ضعف ۴۵ دقیقه سر پاایستادم تا برسم :دی (خوش شانسی اینه ها) القصه رسیدم دانشگاه بالاخره، که توی صحن یونی دید منو یهو گفت :وای انقد خوشگل شدی دلم میخواد باهات عکس بگیرم ^.^ بعد هم به دوستم گفت که ازمون عکس بگیره :دیخب شما جای من بودید از ذوق نمی مردید؟ حس سلبریتی بودن به شما دست نمیداد؟ دچار خودشیفتگی نمی شدید؟ ^.^ اصلا اول صبحی چنان حالم خوب شد که برای تایم خالی بین دو کلاسم یک ساعت زیر بارون پیاده روی کردم .. جسمی داشتم می مردم اما روحمسر حال بود... بعد برگشتم دانشکده...عطرم رو درآوردم که بزنم دیدم ای بابا تموم شده :)) داشتم غر میزدم با خودم، یکی اومد گفت میشه عطرت رو بو کنم؟  گفتم باشه ولی تموم شده :)) بو کرد و گفت ببخشیدا، اما همین که درش آوردی بوش پیچید خیلی خوشم اومد ^.^ دیگه خلاصه انقدر ذوق مرگ شدم که الان روحم داره اینا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها