درباره ی آ.رَ.ش

ساخت وبلاگ
توی اکیپ خودمان بودیم.

یکی از بچه ها چیزی گفت،خیلی خندیدیم...

داشتیم شلوغ کاری می کردیم.یکهو آسمان سیاه شد و موجی از جمعیت به سمت

درهای خروج دویدند...یکی فریاد زد :دو سه تا دختر رو جلو در آتیش زدن!

از ترس چشم هایم دو دو میزدند.دخترها هراسان می دویدند و پسرها می خواستند

جلوی گیر افتادن شان را بگیرند...خیلی تاریک بود..کاملا شب بود...کیفم توی دستم

بود.میخواستم فرار کنم.از هر جا می خواستم بروم گم می شدم یا از تاریکی چشمم

نمی دید..چند بار کیفم را جایی جا گذاشتم..

آخرین بار وقتی توی فضای خفقان آور،ترسناک و تاریک دنبال کیفم می گشتم به

کسی رسیدم که نمی دانستم کیست..لباس فرم داشت،نداشت..یادم نیست..

پرسید:اسمت چیه؟

نگفتم..هی پرسید...هی نگفتم...

آخر با التماس هق هق کردم و گفتم:اگر اسمم به گوش یکی شون برسه،اعدامم

و فریاد زدم میفهمی؟؟

از خواب پریدم...نفس راحت کشیدم...اما خوب میدونستم که این کابوس میتونه

یک عمر دنبالم باشه و حتی یک روز تبدیل به واقعیت بشه!

این خواب رو قبل از شنیدن خبر دیدم...

...این یادداشت ها را برای تو می نویسم...
ما را در سایت ...این یادداشت ها را برای تو می نویسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ioriental-ladye بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 20:07