صد سال تنهایی

ساخت وبلاگ
من نمی دونم اگر قرار بود آدما انقدر تنها باشند،پس چرا خدا حس تنهایی رو

توی وجود ما گذاشت؟

چرا انقدر احساس تنهایی میکنم؟ انقدر بی پشتیبان؟

همش نگران دیگرانم...نگران همه...ولی انگار هیچ کس من رو نمی بینه...

الان انقدر ناراحتم که حتی نمی تونم چیزی بنویسم! نه روحیه ای و نه دست

حمایتگری...و نه حتی کسی که نگرانم باشه...نگران چیزای معمولی...همون

نگرانی های ساده ای که من نسبت به اطرافیان و دوستام دارم..اینکه باز مرو

خر نشه و حواسش به آدمای دورش باشه...یا مری حتما دنبال آرزوش بره و

تلاش کنه و اختیار دلش رو هم داشته باشه...و یا "سین" که نمی دونم حتی

الان کجاست و چیکار میکنه...نگران اینکه کار زیاد خسته اش کرده یا نه! مامانش

حالش بهتره یا نه! احساس تنهایی میکنه یا نه؟!

من فقط حال یه آدم نگران بی پناه رو دارم و این مظلوم نمایی نیست...من فقط

دارم سعی میکنم این ذهن به فغان اومده رو آروم کنم و بهش بفهمونم شاید

زیادی داری مقاومت میکنی...بکش کنار و سعی کن فقط دلتنگ و نگران خودت

باشی....

*

ش.ش عزیز

پیام هات رو خوندم و نتونستم جواب بدم چون راهی براش پیدا نکردم.آیکون پیام

که راه ارتباطی ما بود توی وبلاگت سرجاش نبود.

خوب بودم و الان هم خوبم اما کمی آشفته...!

حرفت باعث شد کتاب رو شروع کنم به خوندن.الان اواسط کتابم...اون شخصیت

کی بود؟

رمدیوس؟

...این یادداشت ها را برای تو می نویسم...
ما را در سایت ...این یادداشت ها را برای تو می نویسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ioriental-ladye بازدید : 145 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 6:14