چرا

ساخت وبلاگ
نمی دونم چرا نمی نویسم!

یه وقتایی یه حرفایی به ذهنم میرسه و میدوئه نوک زبونم اما حال و حوصله ی تایپ

شدن رو ندارن و ناخودآگاه از یه ور مغزم و دلم پر میکشند...

شاید دلیل اصلیش بی مخاطبی باشه! یه زمانی تصمیم گرفتم اینجا بنویسم که

خونده بشم.چون هیچ کسِ هیچ کس من رو نمی شنید...اما حالا بعد از این همه

سال نمی دونم واقعا باید شنیده بشم یا نه؟

اصلا مگه چی میگم؟ یه مشت چرت و پرت که نه به درد خودم میخوره و نه کس دیگه!

فقط یه چیزایی رو نوشتم و شاید باز هم بنویسم که باید یادم بمونه...باید ثبت بشن

چون خودشون میخوان. مثلا همین آقای دبیر عربیم که چند شب پیش ها

وقتی خوابم نمی برد و چشمام هم کمی تا قسمتی زُق زُق (؟) میکرد (چشمام

رو بالاخره عمل کردم) اومد نشست جلوم و گفت چرا از من نمی نویسی؟

و بعد من فکر کردم چرا باید از دبیر عربی دبیرستانم بنویسم؟ اصلا گیریم خواستم

بنویسم،چجوری توصیفش کنم؟بگم چیکارا میکرد و چجور آدمی بود؟ میدونید؟ اون

آدم موفقی بود ولی تاثیرگذار،نه! حالا من چرا باید ازش بنویسم؟

بعد دوباره خودش رو هی تو ذهنم یادآوری کرد. با همون پیراهن مغزپسته ای که

دفعه ی اول همه مون با همون پیراهن دیده بودیمش. و قدی که حتی از من هم

کوتاه تر بود!!! و البته صورت اخمالویی که داشت هشدار میداد اگر چه من نیم

وجب بیشتر نیستم اما اگر خطا کنید پدرتون رو مورد مرحمت قرار میدم.

من همیشه جلوی اینجور آدم ها یک گارد دفاعی میگیرم که اگر تو بدخلقی من

از تو بدترم و مواظب حرف زدنت هم باش!! در واقع یجور واکنش ناخودآگاهه برای

حفاظت از خودم در برابر ترس هام!

دبیر ریزه میزه سلام کرد و رفت پشت میزش نشست و شروع کرد به حضور و غیاب.

به اسم من رسید.اسمم رو گفت.کمی مکث کرد.سرش را بالا آورد.ترسیدم که حالا

چی میخواد بگه.چند ثانیه باز نگاه کرد. سرم رو به نشونه ی پرسش تکون دادم.

لبخند گشادی زد و گفت چه قشنگ!

هممون از مهربونیش جا خوردیم راستش...خودم از اخمام و حالت طلبکارم خجالت

کشیدم.لبخند زدم و تشکر کردم. و اینطوری فهمیدیم اونقدرا هم دبیر بدی نیست.

در واقع من یک جورایی مدیونش هم هستم که الان ازش می نویسم. اون

اعتماد به نفس و جسارت من رو تقویت می کرد! چون بعد از دوران راهنمایی

من تبدیل شده بودم به یک دانش آموز منزوی و گوشه گیر که تقریبا هیچ معلمی

ازش خوشش نمیاد! و اون تنها معلمی بود که بی دلیل و بی چون و چرا من رو

باور داشت. دفعه ی دومی که سر کلاسمون اومد یک سوالی مطرح کرد و برحسب

اتفاق یا هرچی من جوابش رو دادم... همون موقع رو کرد به منو گفت تو واقعا یکی

از باهوش ترین بچه های کلاسی! میدونید؟ من چند سالی بود که همچین چیزی

رو از زبون کسی نشنیده بودم و پیش خودم فکر کردم اون حتما یه معلم دیوونه اس

که داره تو اولین برخورد در مورد هوشم نظر میده. اون گفت که همه برام دست

بزنند و کارهاش به نظرم اغراق آمیز میومد!

هر روزی که سر کلاسش بودم میدونستم باید منتظر چیزی غیرمنتظره باشم!

با بچه ها خیلی رفیق بود و گاهی تند. همیشه سعی میکرد بحثی رو راه

بندازه تا از حاضرجوابی های من در امان نمونه...تحریکم میکرد و بعد سعی

میکرد از دلم دربیاره...

یه وقتایی این کاراش بقیه بچه ها رو کلافه میکرد و اغلب اوقات من رو هم...چون

نمی دونستم باید با این مرد چیکار کنم اونم وقتی که چغولی (؟) من رو پیش

دوستام میکرد و بهشون میگفت فلانی توجهی به من نداره و این بی توجهی و

رفتارهای سردش به من برمیخوره.

رو حرف ها و حرکاتم حساس شده بود. ولی اگر برای عذرخواهی میرفتم میگفت

که از من بدی ای ندیده و دلخور هم نیست.

بهرحال من هنوزم خودم رو مدیون اون مرد میان سال عجیب میدونم. اگرچه گاهی

مشکل درست میکرد. نمی دونم چرا باید ازش می نوشتم. من فقط چیزایی رو

نوشتم که از اون در ذهنم بود و یه این تصمیم غیر ارادی گرفته شد که این

جزییات ثبت بشه. شایدم بعدا یه کتابی بنویسم بنام " آدم های عجیب زندگی من"

 

...این یادداشت ها را برای تو می نویسم...
ما را در سایت ...این یادداشت ها را برای تو می نویسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ioriental-ladye بازدید : 145 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 6:14