هفته ی خیلی خوبی داشتم . چهارشنبه رفتم دنبال مری و به پیشنهادش
رفتیم یه رستوران فوقالعاده قشنگ ... من عاشق وقت گذروندن با مری ام.
وقتی دبیرستانی بودیم انگیزه ی مدرسه رفتنم بود و الان هم با این که
خیلی دیر به دیر میتونیم هم رو ببینیم بازم قدر همون وقتا ، شاید هم بیشتر
از بودن کنارش لذت میبرم .
میدونم که این روزا درگیر مسائل سختی شده . خیلی کلافه است و گیج!
منم هیچ کمکی ازم برنمیاد . حتی نمی تونم دلداریش بدم . چون نمی دونم
به آدم تو اون شرایط باید چی گفت؟ دوست دارم بشینم کنارش و همه ی
راه حل های موجود رو با هم بررسی کنیم، شاید قبل از این که انفجاری
رخ بده بشه کاری کرد. جوری نشه که همه چیز از هم بپاشه.
ولی نمیشه . نمیخوام حالا که مشکلش رو بهم گفته جوری رفتار کنم که
حس بدی داشته باشه.
یکی از دلایلی که ما دوستی با ثبات و پر علاقه و احترامی این چند سال
داشتیم ، همین مرزها بوده . همین که در کنار صمیمیت هیچ وقت بیش
از حد تو زندگی هم سرک نکشیدیم. دوست دارم شنونده ی درددل هاش
باشم ، دوست دارم همیشه بی فکر و راحت حرف هاش رو بهم بزنه.
از طرفی هم نگرانشم... دوستش دارم و نگرانشم ..
...این یادداشت ها را برای تو می نویسم...برچسب : نویسنده : ioriental-ladye بازدید : 119