چند سال پیش ، یه روزی اومدم و گِله کردم که میترسم از ایران بره و
یه خواهر ، دوست ، دختر عمو و یک عزیز رو از دست بدم ...
با اینکه یه شهر دیگه زندگی میکرد و شاید دیر به دیر هم رو می دیدیم ،
فکر رفتنش غمگینم میکرد .
امشب اما با شوهرش و یه ظرف لبوی داغ اومد پیش مون و تا نیمه شب
شب نشینی کردیم . بعد که رفت پیش خودم فکر کردم دنیای عجیبیه !
چند سال پیش دلم گرفته بود نکنه که بره . که همین سالی چند بار هم نشه
هم رو ببینیم. اما حالا اون ازدواج کرده . یک ساله که اومده شهر ما ..
تو یک کوچه زندگی میکنیم و دو دقیقه بیشتر فاصله نداریم . شب بله برونش
هممون انقدر گریه کردیم که صدای همه دراومد و باز هم اون موقع فکر میکردم
ازدواجش چقدر ما رو از هم دور میکنه!
اما حالا دو سال گذشته ، سه شنبه که برای خودمون پای سیب میخواستم
بپزم ، یه قالب کوچیک دو نفره هم برای اون و همسرش درست کردم چون
گفته بود بهم هوس کرده . بارون تند شده بود ، پای رو بردم دم خونه اش.
امشب تو ظرفم لبو آورده بود نشستیم به شب نشینی ...
هیچ وقت نمی دونیم زندگی برامون چی تو مشتش داره !
داشتن آدم هایی که مثل ریشه ما باشن و ما رو به زندگی متصل کنند مهمه .
بودن کسایی که دوست شون داشته باشیم و دوست مون داشته باشن لازم
و حیاتیه ... دنیا بدون اینجور آدما خیلی زشته ... کسل کننده و به دردنخوره.
...این یادداشت ها را برای تو می نویسم...
برچسب : نویسنده : ioriental-ladye بازدید : 129